سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زرمهر

تسلیت مجدد

    نظر

 

با سلام و عرض تسلیت و التماس دعای مخصوص خدمت دوستان.

 

  شخصی از امام حسین پرسید: فاصله میان ایمان و یقین چقدر است؟ فرمود: چهار انگشت. گفت: چگونه؟ فرمود: ایمان آن است که آن را می شنویم و یقین آن است که آن را می بینیم و فاصله بین گوش و چشم چهار انگشت است. پرسید: میان آسمان و زمین چقدر است؟ فرمود: یک دعای مستجاب. پرسید : میان مشرق و مغرب چقدر است؟ فرمود: به اندازه ی سیر یک روز آفتاب. پرسید: عزت آدمی در چیست؟ فرمود: بی نیازیش از مردم. پرسید: زشت ترین چیزها چیست؟ فرمود: در پیران هرزگی و بیعاری است، در قدرتمندان،درنده خویی، در شریفان، دروغگویی

 

امام حسین(ع) می فرماید: از نشانه های اسباب قبولی اعمال، همنشینی با خردمندان است و از نشانه های اسباب نادانی، کشمکش با نابخردان است و از نشانه های دانا، نقادی او از گفتار خود و آگاهی او از اسرار آرای گوناگون است.

تا بعد خدا نگهدار

 

 

 


قطره اشک

    نظر

روزی هنگام سحرگاهان ، ربُ النُوع سپیده دم از نزدیکی گل سرخ شکفته ای می گذشت . سه قطره آب بر روی برگ گل مشاهده نمود که او را صدا کردند .

_ چه می گویید ای قطرات درخشان ؟

_ می خواهیم در میان ما حکم شوی ._ مطلب چیست ؟

_ ما سه قطره ایم که هر یک از جایی آمده ایم ؛ می خواهیم بدانیم کدام بهتریم .

 

_ اول تو خودت را معرفی کن .

 

یکی از قطرات جنبشی کرد و گفت :

 

_ من از ابر فرود آمده ام . من دختر دریا و نماینده ی اقیانوس مواجم .

 

دومی گفت :

 

_ من ژاله و پیشرو بامدادم . مرا مشاطه ی صبح و زینت بخش ریاحین و ازهار می نامند .

 

_ دخترک من ! تو کیستی ؟

 

_ من چیزی نیستم . من از چشم دختری افتاده ام . نخستین بار تبسمی بودم ؛ مدتی دوستی نام داشتم ؛ اکنون اشک نامیده می شوم .

 

دو قطره ی اولی از شنیدن این سخنان خندیدند ، اما ربُ النّوع ، قطره ی سومی را به دست گرفت و گفت :

 

_ هان ! به خود باز آیید و خود ستایی ننمایید . این از شما پاکیزه تر و گران بها تر است .

 

_ اولی گفت : من دختر دریا هستم .

 

_ دومی گفت : من دختر آسمانم .

 

_ ربُ النُوع گفت : چنین است ، اما این بخار لطیفی است که از قلب برخاسته و از مجرای دیده فرود امده است !

 

این بگفت و قطره ی اشک را مکید و از نظر غایب گشت .


محنت همه در نهاد آب و گل ماست

    نظر

محنت همه در نهاد آب و گل ماست ...



مجموعه ای می بایست از هر دو عالم روحانی و جسمانی که هم محبت و بندگی به کمال دارد تا بار امانت مردانه و عاشقانه در سفت جان کشد .


حق _ تعالی _ چون اصناف موجودات می آفرید ، از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ ، وسایط گوناگون در هر مقام بر کار کرد . چون کار به خلقت آدم رسید ، گفت : « اِنّی خالقٌ بشراً من طین » خانه آب و گل آدم ، من می سازم بی واسطه ؛ که در او گنج معرفت تعبیه خواهم کرد .


پس جبرئیل را بفرمود که برو ، از روی زمین یک مشت خاک بردار و بیاور . جبرئیل _ علیه السلام _ برفت ؛ خواست که یک مشت خاک بردارد . خاک سوگند بر داد : به عزت و ذوالجلالی حق که مرا مبر که من طاقت قرب ندارم و تاب آن نیارم .


جبرئیل چون ذکر سوگند شنید ، به حضرت بازگشت . گفت : خداوندا ، تو داناتری . خاک تن در نمی دهد .


میکائیل را بفرمود : تو برو . او برفت ؛ هم چنین سوگند بر داد .


اسرافیل را فرمود : تو برو . او برفت ؛ هم چنین سوگند بر داد ؛ بازگشت .


حق _ تعالی _ عزرائیل را بفرمود : برو ؛ اگر به طوع و رغبت نیاید ، به اکراه و اجبار برگیر و بیاور .


عزرائیل بیامد و به قهر یک قبضه خاک از روی جمله زمین برگرفت .


جملگی ملائکه را در آن حالت ، انگشت تعجب در دندان تحیر بماند . الطاف الوهیت و حکمت ربوبیت به سر ملائکه فرو می گفت : « انی اعلم ما لا تعلمون . » شما چه دانید که ما را با این مشتی خاک از ازل تا ابد چه کارها در پیش است ؟


معذورید که شما را سر و کار با عشق نبوده است .


روزکی چند صبر کنید تا من بر این یک مشت خاک دست کاری قدرت بنمایم ، تا شما در این آینه نقش های بوقلمون بینید . اول نقش آن باشد که همه را سجده او باید کرد .


پس از ابر کرم ، باران محبت بر خاک آدم بارید و خاک را گل کرد و به ید قدرت در گل از گل دل کرد .


از شبنم عشق خاک آدم گل شد


صد فتنه و شور در جهان حاصل شد


سر نشتر عشق بر رگ روح زدند


یک قطره فروچکید و نامش دل شد


جمله ملأ اعلی ، کرُوبی و روحانی در آن حالت متعجب وار می نگریستند که حضرت جلُت به خداوندی خویش در آب و گل آدم چهل شبا روز تصرف می کرد .


گل آدم را در تخمیر انداخته که « خلق الانسان من صلصالٍ کالفخُار » و در هر ذره از آن گل ، دلی تعبیه می کرد و آن را به نظر عنایت پرورش می داد و حکمت با ملایکه می گفت : شما در گل منگرید ، در دل نگرید .


هم چنین چهل هزار سال قالب آدم میان مکه و طایف افتاده بود .


چون کار دل به این کمال رسید ، گوهری بود در خزانه ی غیب که آن را از نظر خازنان پنهان داشته بود و خزانه داری آن به خداوندی خویش کرده ، فرمود که آن را هیچ خزانه لایق نیست الا حضرت دل یا دل آدم ؛ آن چه بود ؟ گوهر محبت بود که در صدف امانت معرفت تعبیه کرده بود و بر ملک و ملکوت عرضه داشته ، هیچ کس استحقاق خزانگی و خزانه داری آن گوهر نیافته ، خزانگی آن را دل آدم لایق بود که به آفتاب نظر پرورده بود و به خزانه داری آ ن جان آدم شایسته بود که چندین هزار سال از پرتو نور احدیت پرورش یافته بود .


هر چند که ملایکه در آدم تفرّس می کردند ، نمی دانستند که این چه مجموعه ای است تا ابلیس پرتلبیس یک باری گرد او طواف می کرد و بدا یک چشم ، اعورانه بدو در می نگریست .


پس چون ابلیس گرد جمله ی قالب آدم بر آمد ، هر چیزی را که بدید از او اثری ، بازدانست که چیست ، اما چون به دل رسید ، دل را بر مثال کوشکی یافت در پیش او از سینه میدانی ساخته چون سرای پادشاهان . هر چند کوشید که راهی یابد تا در اندرون دل در رود ، هیچ راه نیافت .


با خود گفت : هر چه دیدم سهل بود ؛ کار مشکل اینجاست . اگر ما را وقتی آفتی رسد ازین شخص ، ازین موضع تواند بود و اگر حق _ تعالی _ را با این قالب سر و کاری باشد یا تعبیه ای دارد ، درین موضع تواند داشت . با صد هزار اندیشه نومید از در دل بازگشت .


ابلیس را چون در دل آدم بار ندادند و دست رد به رویش باز نهادند ، مردود همه جهان گشت .


ملایکه گفتند : چندین گاه است تا درین مشتی خاک به خداوندی خویش دست کاری می کنی و عالمی دیگر ازین مشتی خاک بیافریدی و در آن خزاین بسیار دفین کردی و ما را بر هیچ اطلاعی ندادی و کس را از ما محرم این واقعه نساختی ؛ باری با ما بگوی این چه خواهد بود ؟


خطاب عزت در رسید که « انُی جاعل فی الارض خلیفة » من در زمین ، حضرت خداوندی را نایبی می آفرینم اما هنوز تمام نکرده ام . این چه شما می بینید ، خانه اوست و منزلگاه و تختگاه اوست . چون او را بر تخت خلافت نشانم ، جمله او را سجود کنید .


مرصاد العباد (( اثر نجم الدین دایه ))



سلسله موی دوست..

    نظر
سلسله ی عشق را سلسله جنبان خداست
سلسه ی عشق چیست ؟
                  موی حسین
                 ست و بس !
 
 
این حسین کیست خدایا که خدایی می کند!؟
غم عشقش همه را کرب و بلایی می کند.
 
او خدا نیست ولی کار خدایی می کند!
 
از همه دل می ستاند دل ربایی میکند!
.............
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد بر سر زلف تو مسکن
                                یاحسین مظلوم
 

تقوی یعنی

    نظر

این روز هابه یه تعریف جالب از تقوی بر خوردم!

یکی می گفت: تقوی یعنی این که خودت رو برای کسی و به خاطر کسی نگه داری!

 بعد می گفت عشقی که بافته و ساخته ی خیال ما ادمهاست به اضافه کلی افزدونی میشه تقوی.

مثلا یه آدمی که  می ره می جنگه، بیمار میشه، مفقود می شه و یا ....، یه آدم دیگه تا موقع برگشن اون آدم قبلیه صبر می کنه. بین اطرافیان هم می پیچه که فلانی خودش رو برای فلانی نگه داشته!

این تو زبون شعرا و ادبی نویس ها "عشق"  تعبیر میشه. البته خدا بهش می گه"تقوی". تازه برای این که یه همچین عشق تجلی پیدا کنه کلی پیش زمینه میخواد، اول باید یه نفری باشه که تو دوستش داشته باشی، بعد بذاره بره، بعد تو علی رغم کنایه های اطرافیان به خاطر علاقه ات مدتی صبر کنی!‌تازه تهش هم معلوم نمی شه خودش میاد؟ یا خبرش!

 

اما مفهوم تقوی که گفتیم برتر از عشقه ضمن این که اون درد سر ها رو هم نداره، تهش هم ادم میدونه که به نتیجه می رسی.

(خیلی بده آدم کلی زحمت بکشه یه متنی رو بخونه ولی نظرشو نگه . با مرام کامنت یادت نره    ) 


جبر زمانه

    نظر

 

 خسته ام ،



 گاهی از خودم هم خسته می شوم !



 گاهی به وضوح می بینم و احساس می کنم که روحم زیر پاهای جسمم در حال هلاک شدن است



 چشمان معصومش را می بینم و صدای خسته اش که به زمزمه ای بیشتر شبیه است را می شنوم



 حقیقت تلخی ست ولی مدتی ست که فقط شده ام جسم ،



 یک جسم متحرک  ...  از روحم خبری نیست !



 هر چقدر که در جستجویش بودم نیافتمش



 حال خوشی ندارم ،



هنوز هم نمی دانم تقصیر از من است یا ازجبر زمانه و یا ...


اختیار

    نظر

اختیاری در سفر نبود مرا 

 

                          

رشته ای بر گردنم افکنده دوست

 

منزلم گه کعبه سازد گاه دیر

 

میکشد هر جا که خاطر خواه اوست.....