سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زرمهر

مکالمه کوه و رود

    نظر

- مکالمه کوه و رود

کوه با حسرت و افسوس به رود که در حال بدرود گفتن و رفتن بود نگاه کرد و گفت :

ـ حالا که داری می روی، برو، اما مرا از یاد مبر ای دوست، و آگاه باش که من با تمام وجود و با همه گنجایش قلب سنگی خویش عاشقانه دوستت داشته و دارم، همیشه به یاد توام، و همیشه چشم انتظارت و منتظر بازگشتت ایستاده ام و ایستاده خواهم ماند .

رود گفت :

ـ طبیعت من رفتن است و جاری بودن، سیلان و سریان، پویش و شارش. من اگر بایستم یا بنشینم، می گندم و می میرم، رکود من مرگ من است. پس باید بی درنگ بروم و در لحظه ها جاری شوم. اما اگر تو راست می گویی که عاشق منی، و اگر در عشق صادقی پس چرا همراهم نمی آیی؟ چرا ایستاده ای و از سر حسرت و افسوس نگاهم می کنی؟ مگر عاشق نباید دنباله رو معشوقش باشد؟ پس درنگ تو برای چیست؟ آهنگ سفر کن و سبکبار همراه من روانه شو...!

کوه گفت :

ـ من نیز چون تو طبیعتی دارم که از آنم گریز و گزیری نیست. طبیعت من ایستادن است و نستوهی، استواری و ماندگاری. من وظیفه دارم پا بر جا بمانم و تو را هر دم از درون قلب و روح خویش چونان عاطفه ای جوشان یا خاطره ای موجاموج جاری کنم. من خود را پاکبازانه وقف جریان تو کرده ام. اگر ایستادگی من نباشد تو سرچشمه ای نخواهی داشت و خیلی زود خواهی خشکید. پس من باید بایستم و با اشک های تحسر، رفتن تو را نظاره گر باشم، تا تو در اشک های من جاری شوی و جریانی مستدام و ابدی بیابی.آب تو خون دل من است که این گونه زلال و شفاف جاری شده است . پس قدرش را بدان و مگذار که آلایش ها و کدورت های کناره راه مکدر و آلوده ات کند. من نیز می مانم و خاطره عشق ابدی تو را برای همیشه در دل زنده نگه می دارم، به این امید که شاید روزی دوباره ببینمت .

رود اما سبکسرانه و شتابزده گفت :

ـ نه! همه این حرف ها بهانه است! حقیقت چیز دیگری است. حقیقت این است که تو مرا از ته دل دوست نداری و به عشق و عاشقی تظاهر می کنی. چون اگر مرا دوست داشتی، حتی برای لحظه ای هم بی من بودن را تحمل نمی کردی، و حتی اگر منجر به نابودی من می شد، همراهم می آمدی، و این یک دم دوستی را غنیمت می شمردی و بر عمری انتظار کشیدن ترجیحش می دادی ... تو عاشقی ناصادق و خودخواهی، برای همین چنین زمینگیر و پایبند شده ای، و چون سبکبار و وارسته از خویش نیستی، محکومی که همیشه در جای خود بمانی و ایستاده بمیری ... من دیگر باید بروم. بدرود ای دوست نا همراه... بدرود ای رفیق نیمه راه...

و چنین بود که رود از کوه جدا شد و برای همیشه به راه خویش رفت و کوه حسرت زده با چشم های همیشه منتظر و ذهنی پر از خاطره دوستی بر جای ماند...

 

(زنده یاد در قلبم : سزار)


مکالمه پرستو و جوجه اش

    نظر

مکالمه پرستو و جوجه اش

پرستو به جوجه اش که بی صبرانه مشتاق و منتظر آموزش پرواز بود، چنین نصیحت کرد :

ـ پرواز را می خواهی چه کنی، جوجه کوچولوی من!؟ دنیا جز سیاهی و پلیدی و تباهی چیزی برای دیدن ندارد، می خواهی پرواز بیاموزی که کجا بروی و چه ببینی؟ هیچ کجا رنگی از آشنایی، روشنی و مهربانی نیست. تاریکی همه جا را پر کرده و دشمنی و کین توزی دنیا را آکنده از سموم مسموم خویش ساخته است. پس بهتر است تا پایان عمر همین جا سر جایت در این لانه زیر شیروانی بنشینی و چشم هایت را هم ببندی که هر چه از این سیاهی ها کمتر ببینی بهتر است و کمتر رنج و عذاب می کشی. من هم افسوس می خورم که چرا پرواز یاد گرفتم و با خود می گویم ای کاش پرواز نیاموخته بودم یا نابینا بودم و این همه شرارت و سیهکاری را نمی دیدم ...

جوجه پرستو به مادرش گفت :

ـ ولی مادر، من باید پرواز کردن بیاموزم. گوهر زندگی من پرواز است و اوج گرفتن در آسمان ها. سبکبال سفر کردن و مهاجرت از این سرزمین به آن سرزمین. بدون فراگیری پرواز من موجودی ناقص خواهم ماند و به کمال وجودی خویش نخواهم رسید. پس هر چه زودتر به من پرواز بیاموز مادر که بیقرار و تشنه پروازم...

پرستو به جوجه اش گفت :

- پرواز جز رنج و زجر چیزی برای تو به ارمغان نمی آورد. اوج گرفتن دردناک است و مدام در سیر و سفر بودن، و آسمان را زیر بال خویش داشتن خسته کننده و رنج بار. در تکاپوی بسیار جز درد و عذاب نبست. موجود هر چه ساکن تر و بی حرکت تر، آسایش خاطرش بیشتر و رنجش کمتر. من که این هم تقلا کرده ام و پریده ام، اوج گرفته ام و آسمان ها را به زیر بال و پر کشیده ام، کجای دنیا را گرفته ام که تو می خواهی بگیری؟ به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است، و زمین همین گونه سیاه و تاریک. دنیا قفسی بزرگ است و هر چقدر در آن بپری باز از این گوشه قفس به آن گوشه اش پریده ای و من و ترا افسوس که هیچ راه نجاتی از این قفس بزرگ نیست...

جوجه پرستو به مادرش گفت :

- با همه این حرف ها، حتی اگر همه آن چه گفتی حقیقت محض باشد، باز من می خواهم خودم با بال های خودم به پرواز در آیم و در آسمان ها اوج گیرم و گوشه و کنار جهان را بگردم، و حقیقت حرف های تو را با چشم خودم ببینم و با تن و جان خویش، و روح و روانم، و بال و پرم حس و درک کنم. شاید چیزی جز آن چه تو دیده ای ببینم یا چیزی جز آن چه تو از زندگی بر جهان فهمیده ای بفهمم. پس بیخودی سعی نکن مرا از فکر پرواز منصرف کنی که منصرف نخواهم شد و سراپا شور و اشتیاقم برای بال گشودن و به پرواز در آمدن...

بحث میان جوجه پرستو و مادرش، ساعت ها و ساعت ها ادامه یافت و مادر جوجه پرستو هر چه خواست فرزندش را قانع کند که از پرواز چشم بپوشد موفق نشد، اما پرواز را هم به او نیاموخت و کوشید با ادامه بحث ، به تدریج جوجه اش را قانع و از پرواز منصرف کند. جوجه پرستو که از بحث با مادرش سخت خسته شده بود و در حسرت پرواز می سوخت، و سراپا پر بود ار شور و اشتیاق پرواز، وقتی از کمک مادرش برای آموختن پرواز نومید شد، تصمیم گرفت خود به تنهایی پرواز را بیاموزد و با اتکا به نیرو و جسارت و شوق تسکین ناپذیر خویش به پرواز درآید و در آسمان ها اوج بگیرد، به همین خاطر خود را از بلند آشیانه ای که مادرش بر فراز بنایی مرتفع ساخته بود، در آسمان رها کرد و چون بال هایش هنوز نیازموده و کم توان بودند، مذبوحانه پر و بالی زد و بعد سقوط کرد، به دره سیاه مرگ و نیستی، بدون آن که لذت پرواز را چشیده باشد و با تجربه پرواز آشنا شده باشد.

زنده یاددر قلبم :امپراطور سزار


مکالمه بادبادک و آسمان

    نظر

 

 مکالمه بادبادک و آسمان

بادبادک به آسمان گفت: مرز تو کجاست؟


آسمان گفت: همان جا که ذهن تو متوقف مى شود، آنجا مرز من است .


بادبادک به آسمان گفت: و اگر ذهن من جایی متوقف نشود؟

آسمان گفت: آن وقت من مرزی نخواهم داشت...!

بادبادک به آسمان گفت :
 
- مرا سبکباریم به این بالا آورده است، تو که این همه از من بالاترى چگونه به آن بالا ها رفته ای؟

آسمان گفت: مرا رویای سبکبار تو و آرزوهای بلندت در این بالا مىبیند، وگرنه من وجود بی شکلی هستم که رویاهای شما زمینیان به من شکل و اعتبار مى بخشد، و هر کس مرا به شکل رویا ها و آرزوهای خود می بیند ...

بادبادک به آسمان گفت: من به بندی به زمین وصلم و اگرچه تا آن حد آزادم که هر چقدر می خواهم برقصم و بازی کنم، بچرخم و پیچ و تاب بخورم، ولی از یک حد معین که درازای نخم و اراده صاحبم تعیین می کند بالاتر نمی توانم رفت. تو هم آیا مثل من محدودیت داری یا آزادی که هر گونه می خواهی رفتار کنی و هر کجا که می خواهی باشی؟

آسمان گفت: من همانقدر آزادم که تو هستی. هر چه تو آزاد تر باشی و در من بالاتر صعود کنی من نیز آزادتر خواهم بود برای بالاتر رفتن و وسعت و عظمت بیشتر داشتن. آن ها که بیکران اندیشند مرا بیکران می پندارند و آنان که بلند آرزویند بلندی مرا نا محدود و مرا سرچشمه آزادی و بیکرانگی می دانند. هرکس همان گونه که هست مرا می بیند و می شناسد

کاش می شد اشک را تهدید کرد

    نظر

کاش می شد اشک را تهدید کرد،مدت لبخند را تمدید کرد



کاش می شد در میان لحظه ها، لحظه ی دیدار را نزدیک کرد.



زندگی زیباست،نه در رویا...



بوسه زیباست،نه برای هوس...



پرنده زیباست،نه برای قفس... 



دوست داشتن زیباست،نه برای لمس کردن... برای حس کردن


کار ما شاید این است


که میان گل نیلوفر و قرن


پی آواز حقیقت بدویم