سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زرمهر

مکالمه پرستو و جوجه اش

    نظر

مکالمه پرستو و جوجه اش

پرستو به جوجه اش که بی صبرانه مشتاق و منتظر آموزش پرواز بود، چنین نصیحت کرد :

ـ پرواز را می خواهی چه کنی، جوجه کوچولوی من!؟ دنیا جز سیاهی و پلیدی و تباهی چیزی برای دیدن ندارد، می خواهی پرواز بیاموزی که کجا بروی و چه ببینی؟ هیچ کجا رنگی از آشنایی، روشنی و مهربانی نیست. تاریکی همه جا را پر کرده و دشمنی و کین توزی دنیا را آکنده از سموم مسموم خویش ساخته است. پس بهتر است تا پایان عمر همین جا سر جایت در این لانه زیر شیروانی بنشینی و چشم هایت را هم ببندی که هر چه از این سیاهی ها کمتر ببینی بهتر است و کمتر رنج و عذاب می کشی. من هم افسوس می خورم که چرا پرواز یاد گرفتم و با خود می گویم ای کاش پرواز نیاموخته بودم یا نابینا بودم و این همه شرارت و سیهکاری را نمی دیدم ...

جوجه پرستو به مادرش گفت :

ـ ولی مادر، من باید پرواز کردن بیاموزم. گوهر زندگی من پرواز است و اوج گرفتن در آسمان ها. سبکبال سفر کردن و مهاجرت از این سرزمین به آن سرزمین. بدون فراگیری پرواز من موجودی ناقص خواهم ماند و به کمال وجودی خویش نخواهم رسید. پس هر چه زودتر به من پرواز بیاموز مادر که بیقرار و تشنه پروازم...

پرستو به جوجه اش گفت :

- پرواز جز رنج و زجر چیزی برای تو به ارمغان نمی آورد. اوج گرفتن دردناک است و مدام در سیر و سفر بودن، و آسمان را زیر بال خویش داشتن خسته کننده و رنج بار. در تکاپوی بسیار جز درد و عذاب نبست. موجود هر چه ساکن تر و بی حرکت تر، آسایش خاطرش بیشتر و رنجش کمتر. من که این هم تقلا کرده ام و پریده ام، اوج گرفته ام و آسمان ها را به زیر بال و پر کشیده ام، کجای دنیا را گرفته ام که تو می خواهی بگیری؟ به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است، و زمین همین گونه سیاه و تاریک. دنیا قفسی بزرگ است و هر چقدر در آن بپری باز از این گوشه قفس به آن گوشه اش پریده ای و من و ترا افسوس که هیچ راه نجاتی از این قفس بزرگ نیست...

جوجه پرستو به مادرش گفت :

- با همه این حرف ها، حتی اگر همه آن چه گفتی حقیقت محض باشد، باز من می خواهم خودم با بال های خودم به پرواز در آیم و در آسمان ها اوج گیرم و گوشه و کنار جهان را بگردم، و حقیقت حرف های تو را با چشم خودم ببینم و با تن و جان خویش، و روح و روانم، و بال و پرم حس و درک کنم. شاید چیزی جز آن چه تو دیده ای ببینم یا چیزی جز آن چه تو از زندگی بر جهان فهمیده ای بفهمم. پس بیخودی سعی نکن مرا از فکر پرواز منصرف کنی که منصرف نخواهم شد و سراپا شور و اشتیاقم برای بال گشودن و به پرواز در آمدن...

بحث میان جوجه پرستو و مادرش، ساعت ها و ساعت ها ادامه یافت و مادر جوجه پرستو هر چه خواست فرزندش را قانع کند که از پرواز چشم بپوشد موفق نشد، اما پرواز را هم به او نیاموخت و کوشید با ادامه بحث ، به تدریج جوجه اش را قانع و از پرواز منصرف کند. جوجه پرستو که از بحث با مادرش سخت خسته شده بود و در حسرت پرواز می سوخت، و سراپا پر بود ار شور و اشتیاق پرواز، وقتی از کمک مادرش برای آموختن پرواز نومید شد، تصمیم گرفت خود به تنهایی پرواز را بیاموزد و با اتکا به نیرو و جسارت و شوق تسکین ناپذیر خویش به پرواز درآید و در آسمان ها اوج بگیرد، به همین خاطر خود را از بلند آشیانه ای که مادرش بر فراز بنایی مرتفع ساخته بود، در آسمان رها کرد و چون بال هایش هنوز نیازموده و کم توان بودند، مذبوحانه پر و بالی زد و بعد سقوط کرد، به دره سیاه مرگ و نیستی، بدون آن که لذت پرواز را چشیده باشد و با تجربه پرواز آشنا شده باشد.

زنده یاددر قلبم :امپراطور سزار